
افسر کرمانی
شمارهٔ ۲۹
۱
ای که به کوی مهوشان بار فتاده در گلت
تا نرهی از این خطر وا نرهد غم از دلت
۲
دعوی عاشقی تو، باور دوست کی فتد
ناله زار تا چو نی نشنود از مفاصلت
۳
روی چو آفتاب او در خم زلف بنگری
چون من تیره بخت اگر تار نگشته محفلت
۴
ای که به محمل اندری از پس زلف همچو شب
مطلع آفتاب را، دیدم و بود محملت
۵
من بشر و پری بسی، دیده ام و نیافتم
هیچ پری مشابه و هیچ بشر مماثلت
۶
عارض آفتاب را ماه چو خود کلف نهد
روز طرب در انجمن بیند اگر شمایلت
۷
ای مه سرو قامتم، چیست و کیست تا شود،
سرو چمن برابر و ماه فلک مقابلت
نظرات