
افسر کرمانی
شمارهٔ ۳۴
۱
ای بی وفا که عمری سازیم با جفایت
با ما سری نداری بازیم سر به پایت
۲
بس خون که در دل افتاد از بوی باده تو
بس پای کو به گل ماند از حسن دست خایت
۳
غوغای عهد ضحاک یکباره خیزد از خلق
بر دوش اگر ببینند آن طرّه دوتایت
۴
ما را و مدعی را در بزم عشق قربی است
کو از شراب بی خود ما مست از لقایت
۵
ما رأی خویشتن را باری عدم شمردیم
ایدون هر آنچه خواهی میکن که رأی رایت
۶
گوهر چو قابل افتد گویند کش بها نیست
آن گوهری که نبود ای سیم تن بهایت
نظرات
بردیا