
افسر کرمانی
شمارهٔ ۳۹
۱
ما را به سراپرده گل رفت اشارت
برقع ز رخ افکندش، ای دیده بشارت
۲
کام دهن از بهر چه شیرین نکنم من؟
شکر دهن ار می دهدم زهر مرارت
۳
من خاک شوم در طلب و او ننهد پای
اوج عظمت بنگر و پستی حقارت
۴
چشم تو برد عقل مرا و این نه شگفت است
ترک است و برد خانه تاجیک به غارت
۵
از کشتن من بهر چه آن شوخ برآشفت،
جان دادن و نالیدن اگر نیست جسارت
۶
در منظره دیده اگر جای نسازد
عاقل نکند در ره سیلاب عمارت
۷
سرمایه جان در طلب وصل تو دادن،
سودی است که در وی نبود هیچ خسارت
۸
زنهار بهر کس منما آیینه رخ
کاه دل ما سوی تو آید به سفارت
۹
افسر، دلی از غبغب تو سوخته دارد
افزاید عجب دیدن کافور حرارت
نظرات