افسر کرمانی

افسر کرمانی

شمارهٔ ۶۱

۱

هیچ می‌دانی مرا در بوته دل تاب نیست؟

کمتر آتش زن که جانم، کمتر از سیماب نیست

۲

هرشب از هجر تو می میریم و در بالین خاک،

مردگان را خود نشاید کس بگوید خواب نیست

۳

مردم چشمم شود منزلگه عکس رخت،

تا نگویی خانه کس در ره سیلاب نیست

۴

گر نباشد زلف و رویت، کفر و ایمان، گو، چرا

فارغ از این ماجرا یک لحظه شیخ و شاب نیست؟

۵

خون اگر گریم، مکن عیبم، که بی لعل لبت،

بسکه کردم گریه در دریای چشمم آب نیست

۶

تا معنبر زلف را آشفته کردی از نسیم،

نیست، کان آشفتگی،‌ در خاطر احباب نیست

۷

همچو آن رخ در گلستان، هیچ نبود ارغوان،

همچو آن لب، در بدخشان، هیچ لعل ناب نیست

۸

همچو نظم افسر و آن گوهرین دندان دوست

خوب سنجیدیم، آری لؤلؤ خوشاب نیست

تصاویر و صوت

نظرات