
افسر کرمانی
شمارهٔ ۶۲
۱
ای که چون چشم بت من، حال بیماریت هست
مینماید کز طلب، اندر دلآزاریت هست
۲
فصل گل بیمِی نشاید زیستن ور نیست زر،
هشت باید در گرو، تا دلق و دستاریت هست
۳
بر جفای باغبان بیمروّت صبر کن،
ای که در پای دل، از بستان گل خاریت هست
۴
نه همین باشد مشوش خاطر ما، زآن دو زلف
زاین قبیل آشفتگان، در زلف بسیاریت هست
۵
گفت با من، یار من دی، لیک با غنج و دلال
عشق را گر، جان آگه قلب هشیاریت هست
۶
زلف دارم چون عبیر و چهره، چون مهر منیر
با عبیر و با منیرت، گر سر و کاریت هست
۷
گفتمش، من برخی آن زلف و رویم گر تو را،
از دل من ننگ و از دیدار من، عاریت هست
۸
می بباید داد، عزّ و جاه و عقل و دین و دل
ای که در دل همچو افسر، شوق دیداریت هست
نظرات