
افسر کرمانی
شمارهٔ ۹۵
۱
خوبان که در آیینه رخ خود نگرانند
دانند که عشاق چه صاحبنظرانند
۲
در کوی محبّت چه عجب مرحله سنجند
در بحر حقیقت چه گرامی گهرانند
۳
کاش آن مه خورشید نشان چهره نمودی
کاین خاک نشینان به رهش منتظرانند
۴
تنها نه منم از پی او بی خبر از خویش
برّی است که تن ها ز پیش بی خبرانند
۵
نی جامه که بر تن به عوض دست بدرند
آنجا که مجانین غمت جامه درانند
۶
غوغای خلایق همه دانی سبب از چیست
بر عشق من و حُسن تو افسوس خورانند
۷
دی افسرش از گفته سعدی همه دم گفت
«شوخی مکن ای دوست که صاحبنظرانند»
نظرات