
کوهی
شمارهٔ ۱۱
۱
چون پریشان است زلف یار ما
جز پریشانی نباشد کار ما
۲
او بهر صورت که بنماید جمال
هم بدان معنی بود اظهار ما
۳
گفت آن خورشید مه رویان به بین
در دل هر ذره ی دیدار ما
۴
گفتم او را من نیم جمله توئی
گفت آری ماگل و تو خار ما
۵
گفت دانی آفتاب و ماه چیست
لمعه ی از روی پر انوار ما
۶
یک شبی میگفت آن شمع طراز
سوختی از عشق آتش بار ما
۷
او بود خورشید و ما چون سایه ایم
این بود ابحار و ثم الدار ما
۸
ساغر می داد و ما را مست کرد
گفت کوهی فاش کن اسرار ما
تصاویر و صوت

نظرات