
کوهی
شمارهٔ ۱۲۱
۱
کجا رفتند یارانی که بودند
چنان رفتند پنداری نبودند
۲
چو خورشید و قمر در روز و در شب
جمال خویشتن را می ستودند
۳
ز چشم ما نهان گشتند و رفتند
ندای ارجعی کزحق شنودند
۴
نصیب اندرون کز غیب بودند
در آن حضرت کنون اندر شهودند
۵
به اصل خویشتن گشتند راجع
بباغ وصل جانان در خلودند
۶
همه جسمی نهادند از من و تو
عدم رفتند و در عین وجودند
۷
تو هم کوهی بر افشان نیم جانرا
چو از رخ جعد مشکین را گشودند
نظرات