
کوهی
شمارهٔ ۱۴۱
۱
جان که شد دیوانه دل تدبیر باید کردنش
در سر زلف بتان زنجیر باید کردنش
۲
هر که خواهد آفتاب روی او بیند صباح
در دل شب همچو مه زنجیر باید کردنش
۳
رویت ایمه آفتاب و زلف شبرنگ زحل
تا به کی باشد که او تاثیر باید کردنش
۴
پیر اگر خواهد که باید کام خود از نوجوان
خدمت آن لب شکر در شیر باید کردنش
۵
هر که قربان شد ز تیر کیش آن ابرو کمان
دیده را آماج گاه تیر باید کردنش
۶
دل که در علم نظر کامل نشد از چشم حبیب
آیتی از روی او تفسیر باید کردنش
۷
کوهی سرگشته از بهر دو چشم آن غزال
گشت در کهسار چون نخجیر باید کردنش
نظرات