
کوهی
شمارهٔ ۱۴۲
۱
عین یکدیگر بدیدم ابتدا و انتهاش
جان عارف فارغ آمد از لباس و از معاش
۲
و هو معکم گفت از این رو فاش میگویم بدان
درمقام وحدت از خود من نه می بینم جداش
۳
حق الست و ربکم گفت وهمه جانها بلی
زان کشند اهل وفا پیوسته در عالم بلاش
۴
رحمتش عام است از این رو خاص را باشد خطر
انبیاء و اولیاء افتاده اندر ابتلاش
۵
روز رویش روشنی آفتاب وماه شد
سرمه چشم جهان بین همه شد خاکپاش
۶
حاضر است آن یار در دل همچو جان روشن بتن
از چنین حضرت که می بیند تو را غافل مباش
۷
مهوشان خورشید را چون ذره در رقص آورند
کوهیا جان باز پیش دلبر و مردانه باش
تصاویر و صوت

نظرات