
کوهی
شمارهٔ ۱۴۷
۱
دلم در بند زلف تست ای دلبر مرنجانش
بخوان وصل خود بنشان پس ایمه همچو مهمانش
۲
بمهمانی دل ما را نداری جز جگر خواری
چو پروانه از او کردی به شمع چهره بریانش
۳
بیک حالت نه می بینم دل صد پاره را هر دم
چو زلف و خال خودداری کنی جمع پریشانش
۴
چو خورشید از گریبان همه ذرات سر برزد
بغیر از او که می گردد بگرداگرد دامانش
۵
بدزدی زلف او دلرا سحر بگرفت و درهم بست
چو کوهی با صبا شد دوش در صحن گلستانش
نظرات