
کوهی
شمارهٔ ۱۷۳
۱
تا ببیند او خم ابروی آن مه یک به یک
در سجود افتاد هردم جمله جانها ملک
۲
ما بیاد آن دهان در کنج خلوت شسته ایم
تا بیابیم از لب جان بخش او دلبر حنک
۳
دیک سودای تو را پختیم ما از آب چشم
نیست اندر مطبخ ما هیچ جز آب و نمک
۴
شمع رویت تا منور کرد عالم را هنوز
ماه و خورشیدند روشن از تو بر اوج فلک
۵
من که در دریای وحدت غوطه خوردم در ازل
جان ما چون یونس آمد جسم مانند سمک
۶
رست کوهی ازمن و ما تا جمال حق بدید
نیست آنرا همچو خلق این زمانه ریب وشک
نظرات