
کوهی
شمارهٔ ۱۷۴
۱
دارد از جان و دل ما لعل او صد گونه رنگ
بسکه از چشم سیه با ما کند مستانه جنگ
۲
چون ز تیر چشم او گشتیم آخر کشته باز
دوستان تابوت ما سازند از چون خدنگ
۳
چون سواد الوجه فی الدارین ماگردیدختم
نیست دل را در دو عالم هیچ فکرنام و ننگ
۴
عشق چوندریاست در وی هفتگردون قطره ایست
در کشد کشتی عالم را دم او چون نهنگ
۵
گفتمش کوهی ز پا افتاد شاها دست گیر
گفت چون سر می رود در راه ما باری ملنگ
نظرات