
کوهی
شمارهٔ ۱۸۴
۱
بیجان و تن دلم شد با وصل یار واصل
تحصیل یار کردیم علمی بود که حاصل
۲
گه گه ز روی باطل حق مینماید ای دوست
فرقی نمیتوان کرد ما بین حق و باطل
۳
او شه بدیده خود بیند جمال خود را
چشمی دیگر نباشد بر روی دوست قابل
۴
خود عاشقست و معشوق بر خویش عشق بازد
بر خوان یحبهم را گر بایدت دلایل
۵
دارد غنای مطلق در غار فقر کوهی
جاوید شد مجرد از جان و از تن و دل
نظرات