کوهی

کوهی

شمارهٔ ۲۰

۱

دوش می آمد بگوش جانم از حضرت خطاب

گفت بی صبری تو اندر راه فانی باشتاب

۲

زین خبر چون ذره میکشتم بسر تا حضرتش

آفتابی دیدمش در کف یکی جام شراب

۳

شیوه ی دیدم دو عالم در بن دریا غریق

هفت گردون بر سر آن بحر بی کشتی حباب

۴

دید آن سلطان که من فانی شدم از خویشتن

گفت یکسان شو بمن ای بخت بیداری بخواب

۵

آن زمان کز قید تن بر خواستم یکبارگی

همچو گنج آمد روان بنشست بر جان خراب

۶

روح کوهی را و جان جمله ذرات را

ذره دیدم عدم اندر مشاع آفتاب

تصاویر و صوت

نظرات