کوهی

کوهی

شمارهٔ ۲۱

۱

دل چو شستم ز غیر نقش ادب

گفت ما را ز لوح صاد طلب

۲

چون ز اصل و نسب شدم فارغ

گفت لایق شدی بما فارغب

۳

اولم باده داد و سرخوش کرد

بعد از آنهم نهاد لب بر لب

۴

بوسها داد بر دهان دلم

با لب خویش داشت عیش و طرب

۵

سحری بود دیدمش روشن

روی چون آفتاب مه منصب

۶

گفت پرورده ام بشیر و شکر

گفتمش لطف کرده ی یارب

۷

ساغری داد پر ز بدر منیر

می روح القدس نه آب عنب

۸

در کشیدم همه خدا دیدم

خواند بر جانم آیت اقرب

۹

چشم کوهی ندیده در شب و روز

جز رخ و زلف او بروز و به شب

تصاویر و صوت

نظرات