
کوهی
شمارهٔ ۲۱۲
۱
برآمد آفتاب روی آن ماه
شب تاریک روشن شد سحرگاه
۲
بزلف و روی خود آن مه شب و روز
نه تنها عشق بازد گاه و بیگاه
۳
شبی در بزم بودم پیش ترسا
بت و زنار می گفتند الله
۴
نظر کردم بتا قولی و فعلی
همی گفتند از دلهای آگاه
۵
چو شیر روح شد در بیشه وصل
خلاصی یافتم از نفس روباه
۶
بدان کوهی که کفر و دین واسلام
بهم رستند همچون دانه وکاه
نظرات