
کوهی
شمارهٔ ۲۱۸
۱
دوش از صومعه در میکده رفتم سحری
تا بیابم ز خرابات نشان و خبری
۲
بر در دیر مغان مغبچگان را دیدم
آن یکی بود چو خورشید و دگر چون قمری
۳
از سر صدق و صفا دست در آغوشم کرد
سینه بر سینه من زد ز صفا سیم بری
۴
بوسه ها بر لب من داد و قدح پیش آورد
گفت ما را به جز این نیست بعالم هنری
۵
نوش کردم قدحی چند از آن جام طهور
دیدم از پرتو دیدار بجان در اثری
۶
کشف شد سرازل تا به ابد در یکدم
بر من از عالم اسرار گشادند دری
۷
گوش جانرا بگرفت و قدحی دیگر داد
گفت بشناس مرا از خود و از هر بشری
۸
گفت کوهی که منم جمع به اسماء و صفات
هر چه بینی به جهان خشک و تری خیر و شری
تصاویر و صوت

نظرات