
کوهی
شمارهٔ ۲۵
۱
دیده دل بر گشادم همچو ماه و آفتاب
تا بدیدم روز و شب درجان وصال آفتاب
۲
پرتوی بخشید جان را آفتاب روی دوست
تا بچشم او بدیدیمش نه بیداری نه خواب
۳
ز آتش و باد سبکرو برگذشتم تا بعرش
در نور دیدم بیکره منزل آب و تراب
۴
عرش اعظم را بروی آب دیدم نور محض
عرش در آب دو چشم ماست مانند حباب
۵
باز دیدم جان اشیا را که هر شب تا بروز
همچو شمعی سوختی در بزم این عالیجناب
۶
در نمی یابد کسی او را بجز او آه آه
کی رسد در حضرت سیمرغ سالک را ذباب
۷
واحد القهار میگوید خدا از روی لطف
غیر او باقی نباشد هیچکس از شیخ و شاب
۸
کوهیا دیدی که در بحر بسیط لایزال
هست عقل و علم و هوش جمله جانها سراب
نظرات