
کوهی
شمارهٔ ۳۳
۱
دوش در میکده گلبانگ علالا میرفت
سخن از لعل لب ساقی جانها میرفت
۲
به هوای لب جانبخش برد مهر نقاب
کز تن هر دو جهان روح روانها میرفت
۳
باده میخورد ز لعل لب خود شام و سحر
مست از خلوت جان جانب صحرا میرفت
۴
دیدم آن سرو روان را که به صد چالاکی
همچو خورشید فلک روشن و یکتا میرفت
۵
هیچکس رفتن جان را چو ندیده است عیان
از همه خلق جهان نعره و غوغا میرفت
۶
آن چه شب بود که چون ماه شب چارده باز
در دل شب بر ما آمد و بیما میرفت
۷
اشک کوهی ز پی رفتن آن سرو روان
همچو سیلاب ز کهسار به دریا میرفت
تصاویر و صوت

نظرات