کوهی

کوهی

شمارهٔ ۳۴

۱

زلف بر دوش و به شب چون مه تابان می‌رفت

اشکم از دیده چو استاره به عمان می‌رفت

۲

همه ذرات جهان روشن و نورانی شد

گرچه خورشید نظرباز درخشان می‌رفت

۳

آن حقیقت که دگر نیست جزا و موجودی

دیدمش زود که در صورت انسان می‌رفت

۴

مردم چشم همه او است چو انسان العین

عین اعیان شده در دیده اعیان می‌رفت

۵

مگر از هستی خود هیچ ندارد باقی

واجب الذات چو جان در دل امکان می‌رفت

۶

مست و آشفته و جام می صافی بر کف

ساقی جان ز کرم جانب مستان می‌رفت

۷

کوهی سوخته‌دل ذره‌صفت زیر و زبر

پیش خورشید رخش بی‌سر و سامان می‌رفت

تصاویر و صوت

نظرات