
کوهی
شمارهٔ ۵۴
۱
دست عشق آمد گریبانم گرفت
دست دیگر رشته جانم گرفت
۲
کش کشانم برد تا درگاه خویش
در دلم بنشست و ایمانم گرفت
۳
آفتاب روی لاشرقی او
شرق و غرب و طاق و ایوانم گرفت
۴
اول و آخر ندیدم غیر او
ظاهر و باطن چو یکسانم گرفت
۵
نیم شب از آفت ریب المنون
در خم زلف پریشانم گرفت
۶
از طفیل من دو عالم آفرید
نوع دیگر خواند وانسانم گرفت
۷
دانه خال رخ خود را نمود
وز بهشت عدن آسانم گرفت
۸
گشتم از ایمن چو تو در کار چرخ
در پناه خود چو سلطانم گرفت
۹
باز کوهی چشم مست آن غزال
همچو آهو در بیابانم گرفت
نظرات