
کوهی
شمارهٔ ۵۸
۱
دل من در بر دلدار چو گفت الله دوست
یار دانست که این عاشق دیرینه اوست
۲
در برویم بگشاد و برخویشم بنشاند
با گدا پادشه هر دو جهان روی بر اوست
۳
ساغر می ز لب لعل مرا گفت بگیر
نه از آن باده که در خم و صراحی و سبوست
۴
عکس رخساره او در قدحی میدیدم
روشنم شد که می لعل و بت شاهد اوست
۵
ما که قشریم در این باغ تویی لب لباب
پوست از مغز برون آمده و مغز از پوست
۶
ذات اسماء و صفات تو به تحقیق یکی است
چه درخت است که پر سیب و انارست و کدوست
۷
کوهیا شعر تو اسرا ازل کرد بیان
تا نگویند حریفان که چرا بیهدهگوست
نظرات