
کوهی
شمارهٔ ۵۹
۱
جانم از صبح ازل چون دیده بر دیدار داشت
تا ابد هم دل تمنای رخ دلدار داشت
۲
یار باری دان دل و جان ابد را تا ازل
پادشاه لامکان چون از مکانها عار داشت
۳
تا که هست از کفر و ایمان چشم کافر کیش او
بر میان پیر مغان از زلف او زنار داشت
۴
تا که معنی هو فی شان بدانستم که چیست
لحظه لحظه جعد او با زلف او در کار داشت
۵
از سقیهم ربهم در داد ساقی دمبدم
نقل می را در دهان عارفان اسرار داشت
۶
چونکه کرد اسرار خود او را انا الحق گفت خویش
پس چرا منصور از این گفتگو بردار داشت
۷
ساعد و دستش ببد مستی جهانی را بکشت
ساغر پرخون خود را بر لب خونخوار داشت
۸
با وجود آنکه عالم مست جام حیرت است
جمله ی جانها لب ساقی بمی هشیار داشت
۹
ذره چون آفتاب آن ماه روی خود نمود
دیدمش روی چو خورشیدش بصد انوار داشت
۱۰
بر ندارد دیده از دیدار دلبر صبح و شام
هر که چونکوهی ز حضرت دولت بیدار داشت
نظرات