کوهی

کوهی

شمارهٔ ۶

۱

جهت مر جسم را باشد نه جان را

مکن محبوس دریای روان را

۲

مرکب کی بود ذات بسیطه

نظر بگشا ببین عین عیان را

۳

به جز هستی واجب ممتنع دان

چو ممکن گفته‌ای هردو جهان را

۴

به حسن خود شود عاشق به هر روی

به چشم او شناس آن دل‌ستان را

۵

به غیر از آب صافی هیچ نشناس

گل سرخ و سفید و ارغوان را

۶

در این بستان چو سر از یاد هو رفت

انا الحق دان نفیر بلبلان را

۷

چو کوهی شد فنا از خود به کلی

نشان گم کرد و دید آن دل‌ستان را

تصاویر و صوت

نظرات