
کوهی
شمارهٔ ۶۷
۱
درد جان داریم درمان الغیاث
داد خواهانیم سلطان الغیاث
۲
از تطاول های زلف سرکشت
صبح وصل و شام هجران الغیاث
۳
راند ما را همچو سگ از در بدر
پیش شاه از جور سلطان الغیاث
۴
همچو مور لنگ از جور سپاه
گفت دل پیش سلیمان الغیاث
۵
دوش میگفتی که دادت میدهم
تا نگردی زو پشیمان الغیاث
۶
دل ز حلم نفس شوم بدخصال
گفت نزد جان جانان الغیاث
۷
ذره ها چون سوخت اندر آفتاب
ماه گفت ای مهر تابان الغیاث
۸
پیش زلف و رویت اندر روز و شب
گفت دایم کفر و ایمان الغیاث
۹
آدمی بار امانت بر گرفت
با خدازان گفت انسان الغیاث
نظرات