
کوهی
شمارهٔ ۸۵
۱
دل من بی جگری کرد و بجانان نرسید
درد هجران من از درد بدرمان نرسید
۲
سالها در ره مقصود بسر میرفتیم
عمرم آخر شد و این راه بپایان نرسید
۳
غرقه بحر تحیر دل من با لب خشک
در عطش هر دو بسر چشمه حیوان نرسید
۴
گریه چشم من از ابر گهر بار گذشت
مرهم ریش دلم زان لب خندان نرسید
۵
خار خوردیم و همه خون جگر پالودیم
هیچ بوئی بشامم ز گلستان نرسید
۶
این همه گریه و زاری که تو کردی کوهی
هیچ رحمی بتو از حضرت رحمان نرسید
نظرات