
کوهی
شمارهٔ ۹
۱
شب رفته ایم در سر زلف توچون صبا
زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا
۲
چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی
بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا
۳
دیدم عیان بدیده او آن جمال را
او بدنهان نشسته چو مردم بچشم حا
۴
جانرا بکشت چشمش و در حال زنده کرد
آخر بخنده های شکر بار جان فزا
۵
لب بر لبم نهاد و زبان دردهان من
می خورد و مست از لب خود داد بوسها
نظرات