
کوهی
شمارهٔ ۹۵
۱
از جیب عدم وجود سر زد
جان را غم دوست بر جگر زد
۲
خورشید رخش نمود روشن
ز آن شعله که ماه در سحر زد
۳
هر چیز که بود زد اناالحق
هستی چو ز جمله سر بدر زد
۴
جان همه شد چو قند وشکر
زان خنده که یار لب شکر زد
۵
در کتم عدم بدیم خفته
ناگه غم شاه عشق در زد
۶
خورشید رخش چو دید کوهی
صد بوسه ز دور بر قمر زد
تصاویر و صوت

نظرات