
کوهی
شمارهٔ ۹۸
۱
آن جگر گوشه دل از ما به لب میگون برد
رونق باغ و چمن را برخ گلگون برد
۲
لب او باده ز خون دل ما می نوشد
چشم آن شوخ کباب از جگر پرخون برد
۳
غیر حق هیچکسی چون نبرد دل از دست
دل خود ذات خداوند جهان بیچون برد
۴
چارچوب تنم از آتش دل پاک بسوخت
تا از این شش جهتم بخت مرا بیرون برد
۵
برده بود او ز ازل جان و دل مشتاقان
نتوان گفت که این حضرت او اکنون برد
۶
در خم زلف تو پیوسته بخلوت بنشست
کوهی از هر دو جهان بادل خود یکسون برد
نظرات