
شمس مغربی
شمارهٔ ۱۰
۱
بیا بر چشم عاشق کن تجلی روی زیبارا
که جز وامق نداند کس کمال حسن عذرا را
۲
بصحرای دل عاشق بیا جلوه کنان بگذر
بروی عالم آرایت بیارا روی زیبا را
۳
دمی از خلوت وحدت تماشا را به صحرا شو
نظر بر ناظران افکن ببین اهل تماشا را
۴
چه مهر است آن نمیدانم که عالم هست در آتش
ز روی خویش بخشد نور هر دم چشم بینا را
۵
الا ای یوسف مصر ملاحت تا بکی داری
بدین یعقوب بیدل را غمین جان زلیخا را
۶
تو حلوا کرده ای پنهان مگسها جمله سرگردان
اگر جوش مگس خواهی بصحرا آر حلوا را
۷
الا ای ترک یغمایی بیا جان را به یغما بر
نه دل ترک تو خواهد کرد نه تو ترک یغما را
۸
جهان پر شور از آن دارد لب شیرین ترک من
که ترکان دوست میدارند دایم شور و غوغا را
۹
سخن با مرد صحرایی الا ایمغربی کم گوی
که صحرایی نمیداند زبان اهل دریا را
تصاویر و صوت

نظرات