
شمس مغربی
شمارهٔ ۱۰۴
۱
دلا گر دیده ای داری بیا بگشا بدیدارش
ز رخسار پریرویان ببین خوبی ز رخسارش
۲
چو خورشید پریرویان هزاران مشتری دارد
بده خود را بجز او را اگر هستی خریدارش
۳
ببازار آمد آن دلبر ز خلوتخانه وحدت
تماشا را ببازار آیین گرمی بازارش
۴
نگارم درگه جلوه نظر را دوست میدارد
ز خلوت زان بصحرا شد که تا بینند نظارش
۵
شهی را دوست میدارد گدای مفلس او شد
بنقش فخر می آرد نمی آید از او عارش
۶
تو گر دیده بدست آری توانی یار را دیدن
گهی در کسوت یار و گهی در شکل اغیارش
۷
دلم هر دم به دلداری از آنرو میشود مایل
که در رخسار دلداران نماید چهره دلدارش
۸
مرا آشفته میدارد خرد در حال هشیاری
الا ای ساقی باقی دمی مگذار هشیارش
۹
برآ از مشرق و مغرب الا ایمغربی یکدم
که تا بی مشرق و مغرب ببینی شمس انوارش
تصاویر و صوت

نظرات