
شمس مغربی
شمارهٔ ۱۷۲
۱
تو نگارا به لطافت همگی جان و دلی
گرچه ساکن شده در مملکت آب و گلی
۲
تو مگر باغ بهشتی که چنین مطبوعی
تو مگر فصل بهاری که چنین معتدلی
۳
یارب این گل ز چه باغ است که رویش چو بدید
گل صد برگ برآمد بر او از خجلی
۴
چون نگار چگل خوب به خوبی تو نیست
نتوان گفت به خوبی که نگار چگلی
۵
به دل آن را طلبد دل که نباشد بدلش
جان بجوید به دلت چونکه تو جانرا بدلی
۶
گسل ایدوست مکن از سر کویت ما را
من چه کردم که من دلشده را در گسلی
۷
ایدل از مسکن خود ار چه به غربت رفتی
لیک باید وطن خویش ز خاطر مهلی
۸
تو زمانی مگسل هیچ ز ما در دو جهان
سر پیوند که داری که ز ما میگسلی
۹
مغربی دیده به دیدار تو دارد روشن
گرچه باور نکند فلسفی و معتزلی
نظرات