
شمس مغربی
شمارهٔ ۱۸۸
۱
صنما چرا نقاب از رخ خود نمیگشائی
زکه رخ نهفته داری زچه رو نمینمائی
۲
برخت چو کس نگاهی نفکند غیر دیده
چه شوی نهان ز دیده که ت عین دیده بانی
۳
چو دل از منی و مائی نگذشت شد عیانش
که توئی و اوئی و توئی من و مائی
۴
بههزار دیده خواهم که نظر کنم برویت
بههزار کسوت ایجان چو تو هر زمان برآیی
۵
رخ اگر چنین نمائی همه وقت عاشقان را
عجب ار نداندت کس که او از کجایی
۶
تو اگرچه بس عیانی ز ره صفت ولیکن
ز همه جهان جهانی بحجاب کبریائی
۷
نشود کسی عراقی به حقایق عراقی
نشود کسی سنائی به معارف سنائی
۸
مشنو حدیث آنکس که بهعشوه گفت با تو
پسرا ره قلندر سزد ار بمن نمایی
۹
پسرا اگر هوای سر کوی دوست داری
مگذار مغربی را مگزین ازو جدائی
نظرات