
شمس مغربی
شمارهٔ ۹۸
۱
اندر آمد ز در خلوت ما یار سحر
گفت کس را مکن از آمدنم هیچ خبر
۲
گفتمش کی ز تو یابم اثری گفت آندم
که نماند ز تو در هر دو جهان هیچ اثر
۳
گفتمش دیده من تاب جمالت دارد
گفت دارد چو شوم چشم ترا نور بصر
۴
گفتمش هیچ نظر در تو توان کرد دمی
گفت آری چو شود جمله ذات تو نظر
۵
گفتمش هیچ توان در تو رسیدن گفتا
در من آنکس برسد کاو کند از خویش گذر
۶
گفتمش من چه ام و تو چه و عالم چیست
گفت من دانه ام و تو ثمر و کَون شجر
۷
روی من بحر تجلی طلبد مظهر پاک
نیست خالی بجهان پاکتر از وی مظهر
۸
گفتمش مغربیت در خور اگر هست بگو
گفت او روی مرا نیست بزخمی در خور
تصاویر و صوت


نظرات