
شمس مغربی
شمارهٔ ۴
۱
چه مهرست آن نمی دانم که عالم هست ذراتش
چه چهرست آن نمی دانم که آدم هست مرآتس
۲
گهی نفیم کند کلی زمانی سازدم مثبت
منم سرگشته و حیران میان نفی و اثباتش
۳
اگر او شمع می باشد منش پروانه می گردم
وگر مصباح می گردد منم ناچار مشکاتش
۴
منم چون محو در ذاتش صفاتش را کجا دانم
صفاتش را کسی داند که نبود محو در ذاتش
۵
از آن ترسا و گبر آمد درین ره کافر و ترسا
که کرد آن خضر در عیسی و این در عزی و لاتش
۶
اگر ذات و صفاتش را نمی بینی عیان، باری
ببین در مصحف آفاق و انفس جمله آیاتش
۷
بیا بر طور دل جاناکه تا واقف شوی زآنجا
ز حال موسی عمران و کوه طور و میقاتش
۸
تو را از لذت دیدار هرگز کی خبر باشد
که میلت جمله با حور است و با لذات جناتش
۹
الا ای مغربی زانسان به جز جسمی نمی بینی
که آن از خاک و از آب ست و ز بادست وز آتش
نظرات