
میرداماد
شمارهٔ ۲۳
۱
امشب این دل سوز عشقش بر سر جان کرده بود
دوزخی در یک گیاه خشک پنهان کرده بود
۲
ماجرای شب چه میپرسی نصیب کس مباد
آنچه با جان من امشب روز هجران کرده بود
۳
خواست غم کز خانه جانم رود نگذاشتم
گرچه این ویرانه را با خاک یکسان کرده بود
۴
یاد آن آتشفروز دل که از بس سوختش
سینه ما را چو آتشگاه یزدان کرده بود
۵
جانم آسود ار چه تیرش تا رسیدن بر دلم
هر سر موی مرا صد نوک پیکان کرده بود
۶
قطره آبی روا بر کشت امیدم نداشت
آنکه از اشکم کنار دیده عمان کرده بود
۷
بی تو با کشتی چشمم موج دریای بلا
کرد آن کاری که با خاشاک طوفان کرده بود
۸
پرده اشراق مسکین را مدر کز اضطراب
شعله زیر خار و خس بیچاره پنهان کرده بود
تصاویر و صوت


نظرات