
غروی اصفهانی
شمارهٔ ۱۰۰
۱
تا شد آواره ز اقلیم حقیقت پدرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم
۲
نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام
که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم
۳
رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای
بر لب خشک و دل سوخته و چشم ترم
۴
راه عشقست و هزاران خطرم از پس و پیش
بی تو ای روح روان جان بسلامت نبرم
۵
کشتی عمر گرفتار دو صد موج بلاست
بار الها مددی کن، برهان از خطرم
۶
نبود باک ز سرپنجۀ شاهین قضا
گر بود سایۀ سلطان هما تاج سرم
۷
بدم ای صبح مراد از افق بخت بلند
تا بگردون نرسد شعلۀ آه سحرم
۸
مفتقر کیست؟ کمین بندۀ این درگاه است
آری آری به غلامی درت مفتخرم
تصاویر و صوت

نظرات