غروی اصفهانی

غروی اصفهانی

شمارهٔ ۱۰۱

۱

بریدم از همه پیوند و بر تو دل بستم

به مهر روی تو با مهر و ماه پیوستم

۲

مرا ز ساغر ابرویت آنچنان شور‌ی‌ست

که بی تملق ساقی خراب و سرمستم

۳

که آفتاب جمال تو دید و آب نشد؟

صواب نیست که با هستی تو من هستم

۴

بپای بوس تو دارم سری ولی بی مغز

دریغ از اینکه جز این بر نیاید از دستم

۵

رها نشد ز تو تیری که بر دلم ننشست

به خاک پای تو سوگند ناز آن شستم

۶

به گرد کوی تو گرد از وجود من برخاست

اگرچه نیست شدم لیک باز ننشستم

۷

به جستجوی دهانت که چشمۀ نوش است

در اولین قدم از جوی زندگی جستم

۸

سر ار ز لطف تو از فرق فرقدان بگذشت

ولی ز قهر تو طرف کلاه نشکستم

۹

گر التفات نباشد ترا به من چه عجب

تو شاهباز بلند آشیان و من پستم

۱۰

به‌راستی به تو آراست مفتقر خود را

نبودی ار تو من ار خویشتن نمی‌رستم

تصاویر و صوت

نظرات