
غروی اصفهانی
شمارهٔ ۱۰۵
۱
به هوای کوی تو آمدم که رها ز بند هوا شوم
به امید روی تو آمدم که مگر ز تو کامروا شوم
۲
نه رها ز بند هوا شدم نه ز یار کامروا شدم
نه چنان دچار بلا شدم که دگر بفکر دوا شوم
۳
همه روزه روزی من غمست همهٔ شبم شب ماتمست
نه چنان کمند تو محکم است که امید آنکه رها شوم
۴
نه مرا بخویش دهی رهی نه ز خویشتن دهی آگهی
نه دلالتی و نه همرهی متحیرم بکجا شوم
۵
نه ز سفرۀ تو نواله ای نه ز غمزۀ تو حواله ای
نه مرا بدرد پیاله ای کرمی که ز اهل صفا شوم
۶
نه تراست لطف و عنایتی نه مراست قوت و طاقتی
بکدام شوری و حالتی من بینوا به نوا شوم
۷
نه بدلنوازیم آمدی نه بسرفرازیم آمدی
نه بنغمه سازیم آمدی که ز شوق بی سر و پا شوم
۸
نه به حال مفتقرت نظر که زند به سوی تو بال و پر
نه به سرپرستی او گذر که به زیر ظل هما شوم
نظرات
مهمان