غروی اصفهانی

غروی اصفهانی

شمارهٔ ۱۰۷

۱

ز اقلیم حقیقت تا طبیعت رخت بر بستم

چنان سرگشتگی دیدم که گم شد رشته از دستم

۲

به زندان تن و بند زن و فرزند افتادم

به آرامی نخفتم شب، به روز آسوده ننشستم

۳

شدم آواره از گلزار وحدت با دلی پر خون

چه گویم از که بگسستم ندانم با که پیوستم

۴

نه هشیارم که یابم بهره ای از صحبت شیرین

نه از شور شراب عشق، لیلای ازل مستم

۵

منم طوطی و با زاغ و زغن در یک قفس رفتم

منم دستان ولیکن با غراب البین همدستم

۶

همای عرش پیما بودم و از طالع وارون

کنون همراز باز آز در این منزل پستم

۷

نگارا گر پر و بال مرا خستیّ و بشکستی

ولی عهد مودت را من بشکسته نشکستم

۸

چه دریای غمت دیدم وداع جسم و جان گفتم

چه جویای لبت گشتم ز جوی زندگی جستم

۹

نگارا مفتقر را نیست کن چندانکه بتوانی

به جرم آنکه پندارد که من با هستیت هستم

تصاویر و صوت

نظرات