غروی اصفهانی

غروی اصفهانی

شمارهٔ ۱۰۹

۱

لوح دل را جان من از نقش کثرت ساده کن

وز برای کلک وحدت لایق و آماده کن

۲

باد نخوت کن بدر از سر، بنه بر پای خم

روی صدق و ساغری را از صفا پر باده کن

۳

سر بلندی همچو آتش داد بنیادت بباد

همو خاک افتادگی با مردم افتاده کن

۴

طوطی نفس تو با زاغ طبیعت همنفس

همتی کن خویشتنر از این قفس آزاده کن

۵

طالب دیدار را چشمی دگر باید بکار

کشف این معنی طلب از طور و عمران زاده کن

۶

حالیا چون دست کوتاهست از آن زلف دراز

برگ عیشی ساز و فکر باده‌ای و ساده کن

۷

مفتقر فریادها دارد ز بیداد زمان

چاره‌ای ای دادگر در کار این دلداده کن

تصاویر و صوت

نظرات