غروی اصفهانی

غروی اصفهانی

شمارهٔ ۱۲۳

۱

صنما به جان‌نثاران ز چه رو نظر نداری

ز رسوم دلبری هیچ مگر خبر نداری

۲

سر ما و شور عشقت، دل ما و نور عشقت

خبر از ظهور عشقت چکینم اگر نداری

۳

عجب است تند خوئی ز توایکه خوبروئی

تو مگر بدین نکوئی هنر دگر نداری

۴

جگرم ز آتش عشق کباب شد ولیکن

تو ز ناز و کبریائی هوس جگر نداری

۵

سر عاشقان ز سودای تو بر بدن گران است

تو ز بسکه سر گرانی نظری بسر نداری

۶

بدر تو سر سپردم به امید سرپرستی

تو چرا تفقدی از من در بدر نداری

۷

چه غبار راه، سر گرد شدم بگرد کویت

چه نسیم در گذشتی و به من گذر نداری

۸

شب غم دراز و از دامن دوست دست کوته

چه شب است ای شب تیره مگر سحر نداری

۹

ره عشق مفتقر می طلبد تن بلاکش

تو به این شکستگی طاقت این سفر نداری

تصاویر و صوت

نظرات