
غروی اصفهانی
شمارهٔ ۱۲۸
۱
گر سوی ملک عدم باز بیابی راهی
شاید از سر وجودت بدهند آگاهی
۲
تو گر از چاه طبیعت بدر آئی بیرون
یوسف مملکت مصری و صاحب جاهی
۳
در ره مصر حقیقت که هزاران خطر است
نیست چون چاه طبیعت به حقیقت چاهی
۴
تا به زندان تن و بند زن و فرزندی
تو و آزادگی از ماه بود تا ماهی
۵
کنج خلوت بطلب گنج تجلی یابی
دولت معرفت از فقر بجو، نز شاهی
۶
زنگ دل را به یکی قطرۀ اشگی بزدای
بصفا کوش اگر جام جهان بین خواهی
۷
چشمۀ آب بقا در خور اسکندر نیست
همتی کن که کند خضر ترا همراهی
۸
روی در شاهد هستی کن و چون شمع بسوز
ورنه گر کوه شوی باز نیرزی کاهی
۹
مفتقر بندۀ درگاه ولایت شو و بس
نیست در ملک حقیقت به از این درگاهی
نظرات