
غروی اصفهانی
شمارهٔ ۴۱
۱
تا بی خبری ز ترانۀ دل
هرگز نرسی به نشانۀ دل
۲
روزانۀ نیک نمی بینی
بی ناله و آه شبانۀ دل
۳
تا چهره نگردد سرخ از خون
کی سبزه دمد از دانۀ دل
۴
از موج بلا ایمن گردی
آنگه که رسی به کرانۀ دل
۵
از خانۀ کعبه چه می طلبی
ای از تو خرابی خانۀ دل
۶
اندر صدف دو جهان نبود
چون گوهر قدس یگانۀ دل
۷
در مملکت سلطان وجود
گنجی نبود چو خزانۀ دل
۸
در راه غمت کردیم نثار
عمری بفسون و فسانۀ دل
۹
جانا نظری سوی مفتقرت
کاسوده شود ز بهانه دل
نظرات