
غروی اصفهانی
شمارهٔ ۴۴
۱
جانفشانی بکن ار می طلبی جانان را
کس بجانان نرسد تا نفشاند جان را
۲
روی بر خاک بنه تا که بر افلاک روی
سر بده تا نگری سروری دوران را
۳
ماه کنعان نرود بر فلک حشمت مصر
تا نبیند الم چه، ستم زندان را
۴
نوح را کشتی امید به ساحل نرسد
تا نیابد غم غرق و خطر طوفان را
۵
همت خضر کند طی بیابان فنا
ورنه کی بوده نشان ز آب بقا حیوان را
۶
حسن لیلی طلبد شیفته ای چون مجنون
که بیکباره کند ترک سر و سامان را
۷
نافۀ مشک ختا تا نخورد خون جگر
نبرد رونق گلزار بهارستان را
۸
تا شقائق نکشد بار مشقت عمری
نرباید بلطافت دل چون نعمان را
۹
مفتقر گر نکشی پای طلب زانسر کوی
دست در حلقۀ زنی زلف عبیر افشان را
نظرات