غروی اصفهانی

غروی اصفهانی

شمارهٔ ۵۱

۱

صبح ازل از مشرق حسن تو دمیده است

تا شام ابد پردۀ خورشید دریده است

۲

حیف است نگه جانب مه با مه رویت

ماه آن رخ زیباست هر آن دیده که دیده است

۳

هرگز نکنم من سخن از سرو و صنوبر

سرو آن قد و بالا است هر آن کس که شنیده است

۴

ای شاخۀ گل در چمن «فاستقم» امروز

چو سرو تو سروی بفلک سر نکشیده است

۵

تشریف جهان گیری و اقلیم ستانی

جز بر قد رعنای تو دوران نبریده است

۶

ای طور تجلی که ز سینای تو موسی

مرغ دلش اندر قفس سینه طپیده است

۷

سرچشمۀ حیوان نبود جز دهن تو

خضر از لب لعل نمکین تو مکیده است

۸

از ذوق تو بلبل شده در نغمه سرائی

وز شوق تو گل بر تن خود جامه دریده است

۹

ای روی دلارام تو آرام دل ما

باز آ که شود رام من این دل که رمیده است

۱۰

باز آ که به از نفخۀ وصل رخ جانان

بر سوختۀ حجر نسیمی نوزیده است

۱۱

لطفی بکن و مفتخرم کن به غلامی

کس بنده به آزادگی من نخریده است

۱۲

در دائرۀ شیفتگان دیدۀ دوران

آشفته‌تر از مفتقر زار ندیده است

تصاویر و صوت

نظرات