
غروی اصفهانی
شمارهٔ ۵۴
۱
دلی که شیفتۀ روی آن پریزاد است
ز بند دیو طبیعت هماره آزاد است
۲
خراب بادۀ عشق تو ای بت سرمست
خرابی دل او زین خراب آباد است
۳
ز جام باده طلب عکس شاهد وحدت
که نقش باطل کثرت چو کاه بر باد است
۴
اگر بکوی حقیقت گذر کنی بینی
اساس ملک طبیعت چه سست بنیاد است
۵
بر تک و بوی مشو غره و بجو یاری
که جسن صورت و معنی او خداداد است
۶
نگار من! بگشا چهره تا که بگشائی
ز کار من گرهی را که مشکل افتاد است
۷
قمار عشق بسی با تو باختیم ولی
تو را عجب که فراموش شد، مرا یاد است
۸
درون سوختگان را نمانده جز آهی
چه حال داد نباشد چه جای فریاد است
۹
قرین یار سهی سرو را چه آگاهی است
از آن کسی که زمین گیر شاخ شمشاد است
۱۰
ز تلخ کامی ایام خوشترین خبری
حکایت لب شیرین و شور فرهاد است
۱۱
چو مفتقر بغمم دوست مبتلائی نیست
ولیک چون غم عشق است دل بسی شاد است
تصاویر و صوت

نظرات