
غروی اصفهانی
شمارهٔ ۵۸
۱
جز غمت سر سویدای مرا رازی نیست
لیک دم بسته زبان را سر غمازی نیست
۲
دل گرفتم ز دو گیتی و چنان یکه شدم
که بجز ساز غم عشق تو دمسازی نیست
۳
از غم لالۀ روی تو شدم داغ و چه باک
شمع را تا نبود شعله سر افرازی نیست
۴
عشق را هر که ندانسته به بازیچه گرفت
عاقبت دید که جز بازی جانبازی نیست
۵
بوالعجب حال من شیفته و عشوۀ تست
که ز من جمله نیاز وز تو جز نازی نیست
۶
طبع افسرده کجا شعر تر و تازه کجا
دل چنان خسته که دیگر سر آوازی نیست
۷
از ازل تا با بد عشق تو شد قسمت ما
عشق را هیچ سرانجامی و آغازی نیست
۸
مفتقر را زده سودای تو شوری بر سر
ورنه در مرحلهٔ قافیهپردازی نیست
نظرات