
غروی اصفهانی
شمارهٔ ۶۰
۱
مست صهبای تو در هر گذری نیست که نیست
زانکه سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
۲
سینه گنجینۀ عشق تو و از لخت جگر
لعل رمانی و والا گهری نیست که نیست
۳
همتی بدرقۀ راه من گمشده کن
راه عشقست ز هر سو خطری نیست که نیست
۴
نخل شکر بر تو زهر غم آورده ببار
سرو آزاد ترا برگ و بری نیست که نیست
۵
دست بیداد بیند ای فلک سفله پرست
ورنه این مظلمه را دادگری نیست که نیست
۶
صبح امید مرا تیره تر از شام مکن
که مرا شعلۀ آه سحری نیست که نیست
۷
عشق در پرده اگر باخته ام می دانم
با چنین شور و نوا پرده دری نیست که نیست
۸
گرچه از بزم تو مهجور و بصورت دورم
لیکم از عالم معنی خبری نیست که نیست
۹
مفتقر خود بنظر بازی اگر می نازد
تا بدانند که صاحب نظری نیست که نیست
تصاویر و صوت

نظرات